سلام


مي خوام از خاطرات سفر عمره بگم


ولي نمي دونم از کجا آغاز کنم که در عمرم چنين سفري نداشتم  شايد در تمام عمرم فقط اين 14 روز عمر  فقط زندگي کردم 


مقصد مسجد الشجره...هدف :شنيدن لبيک خداوند.


و جامه اي سپيد ميپوشي همرنگ بي رنگ...همرنگ جامه مرگ..تو آمده اي تا يکي شوي...تا ديگر "من" نباشي و بروي برسي به اوج به خدا به نهايت سپيدي...و احرام که ميپوشي به ياد روز قيامت و صحراي محشر...که همه يکسانند.


اين جا مسجد شجره است ...ميقاتگاه عشاق...


مي آيي تا لبيک بگويي: لبيک اللهم لبيک لبيک لاشريک لک لبيکان الحمد و النعمه لک والملک...لا شريک لک لبيک.


خدايا! اينجا اول راه است.اول ورود و من مسافر ملاقات تو.اينجا اگر پاسخ لبيک , لا لبيک باشد ...من براي ادامه راهم از کدامين ميانبر به تو برسم؟ و جواب مي آيد : آنقدر بمان...انقدر بگو تا جواب بشنوي: بيا بنده لبيک...


شهر را پشت سر ميگذاري با تمام خاطرات سبزش و حالا محرم شده اي...بريده از زمين زميني ها و وصل شده به آسمان خدا.


هر چه تو را به ياد مي آورد ، هر چي ديگران را از تو جدا ميکند و هر چه نشان ميدهد که تو در زندگي ، که اي ؟ چه کاره اي ؟ و بالاخره هر چه نشان از "من" بودن من ميدهد.هر چه يادگار دنياست.هرچه ميپنداشتم در زندگي نميتوان ترک کرد.هر چه انساني نيست ، هر چه روزمرگي را در من تداعي کند و هر چه بويي از زندگي پيش از ميقات دارد و هر چه مرا به گذشته باز ميگرداند ... به گذشته !!

همه را کنار بگذار و مُحرم شو تا مَحرم شوي


در عمق هر کدام که بروي مقصد چيزي جز ارتباط نزديک با خدا نيست . از زمين خاکي بلندت ميکند و

منزلگاه لايتنهاي را نشانت ميدهد. تا رسيدن هفتاد بار لبيک را تکرار ميکنم...هفتاد بار.

 بگم که اولين بار کعبه را ديدم شوکه شدم باور نميکردم اين من هستم اين جا تنم لرزيد